برادرزادهام عشق ماشینه. دو سالش که بود تمام
آرمها و مدلهای ماشین را میشناخت. یک بچه دو ساله که فقط ماشین براش مهم بود و
توپ. 4 سالش که بود مهاجرت کردن کانادا و قسمتی از وجود ما کم شد. الان یک پسر 10
سال است که به 3 زبان صحبت میکنه و دفاع تیم فوتبال شهرشون هم هست. برادر دیگرم این
تابستون یک ماهی رفت کانادا و تقریبا بیشتر از همه با برادرزادم بود. زن و شوهر تمام
روز سر کار و این دو با هم بیرون و گردش و اختلاط. یک روز مسیرشون میخوره به نمایشگاه
تسلا توی مونترال. برادرزادم بال در میاره و داداش عشق تکنولوژیم هم دنبالش.
برادرم شروع میکنه به تماشا و کاتالوگ خوندن و با حسرت و وسواس نگاه کردن. به خودش
میاد میبینه برادرزادم گوشیش را درآورده و داره از خودش و ماشینها فیلم میگیره و
حرف میزنه (برای کانال یوتیوبش، که باهاش پولدار بشه) و تقریبا اونجا را گذاشته
رو سرش. یک مسوولی هم گاهی میومد که سوالی اگه دارید و بعدش بیخیال میشده و میرفته.
هرازگاهی برادرزادم میوفتاده دنبالش و ازش برای فیلمش سوال میپرسیده. از یک در
ماشین وارد میشده و از داشتبورد و هر چی دکمه بوده دست میزده و از صندوق عقب
میومده بیرون. داداشم یکی دو بار بهش میگه نکن و آرومتر و مواظب باش خرابکاری
نکنی. ولی این بچه اصلا اهمیت نمیده و پنداری متوجه نمیشده که چرا عموش نگرانه.
داداشم تعریف میکنه بعد یک ساعت توی نمایشگاه ده تا ماشین بوده که در همشون باز و
صندوق عقباش هوا. این فقط خجالت میکشیده و نگران و ساری ساری گویان بالاخره بچه را
راضی به خروج میکنه. شب برای بابای بچه تعریف میکنه که داداش اینجوری شده و کمی به
بچه مراعات کردن یاد بدید و تازه اونجا بوده که براش جا میندازن که اینجا ایران
نیست و بچهها این مدلی تربیت میشن که کنجکاوی کنند و بقیه مسوولند که همراهیش
کنند.
ممکنه بشه فرزندی تربیت کرد که سه زبان صحبت کنه
و با فیلترشکن کانال یوتیوب داشته باشه و حتی براش گاهی امکان دسترسی به #تسلا را
فراهم کنی ولی این روحیه را امکان نداره.
تفاوت فرهنگی اینه نه اون که تو استخر برزیل
بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر