۱۳۹۸ مهر ۳۰, سه‌شنبه

اثیری

گیسوان پیچیده در باد
 نواختن انگشت بر پوست‌ای
گداخته و نمناک

در پندار عبور اسب‌های بیشه‌زار

چشمان بسته
که با اختیار یا اشتباه
به فصلی دیگر گشوده می‌شود یا خیر

در قاموس دره سبز
این پرواز
.می‌ارزید 

۱۳۹۸ شهریور ۲۹, جمعه

تسلا


برادرزاده‌ام عشق ماشینه. دو سالش که بود تمام آرم‌ها و مدل‌های ماشین را می‌شناخت. یک بچه دو ساله که فقط ماشین براش مهم بود و توپ. 4 سالش که بود مهاجرت کردن کانادا و قسمتی از وجود ما کم شد. الان یک پسر 10 سال است که به 3 زبان صحبت میکنه و دفاع تیم فوتبال شهرشون هم هست. برادر دیگرم این تابستون یک ماهی رفت کانادا و تقریبا بیشتر از همه با برادرزادم بود. زن و شوهر تمام روز سر کار و این دو با هم بیرون و گردش و اختلاط. یک روز مسیرشون می‌خوره به نمایشگاه تسلا توی مونترال. برادرزادم بال در میاره و داداش عشق تکنولوژیم هم دنبالش. برادرم شروع میکنه به تماشا و کاتالوگ خوندن و با حسرت و وسواس نگاه کردن. به خودش میاد می‌بینه برادرزادم گوشیش را درآورده و داره از خودش و ماشین‌ها فیلم میگیره و حرف می‌زنه (برای کانال یوتیوبش، که باهاش پولدار بشه) و تقریبا اونجا را گذاشته رو سرش. یک مسوولی هم گاهی میومد که سوالی اگه دارید و بعدش بی‌خیال میشده و میرفته. هرازگاهی برادرزادم میوفتاده دنبالش و ازش برای فیلمش سوال می‌پرسیده. از یک در ماشین وارد میشده و از داشتبورد و هر چی دکمه بوده دست می‌زده و از صندوق عقب میومده بیرون. داداشم یکی دو بار بهش میگه نکن و آروم‌تر و مواظب باش خرابکاری نکنی. ولی این بچه اصلا اهمیت نمیده و پنداری متوجه نمیشده که چرا عموش نگرانه. داداشم تعریف میکنه بعد یک ساعت توی نمایشگاه ده تا ماشین بوده که در همشون باز و صندوق عقباش هوا. این فقط خجالت میکشیده و نگران و ساری ساری گویان بالاخره بچه را راضی به خروج میکنه. شب برای بابای بچه تعریف میکنه که داداش اینجوری شده و کمی به بچه مراعات کردن یاد بدید و تازه اونجا بوده که براش جا می‌ندازن که اینجا ایران نیست و بچه‌ها این مدلی تربیت میشن که کنجکاوی کنند و بقیه مسوولند که همراهیش کنند.
ممکنه بشه فرزندی تربیت کرد که سه زبان صحبت کنه و با فیلترشکن کانال یوتیوب داشته باشه و حتی براش گاهی امکان دسترسی به #تسلا را فراهم کنی ولی این روحیه را امکان نداره.
تفاوت فرهنگی اینه نه اون که تو استخر برزیل بود.


۱۳۹۸ شهریور ۲۷, چهارشنبه

رنو 5


حامد بچه پولدار بود. ددی‌ جان براش یک هیوندایی مشکی فول آپشن خریده بود. چرا؟ چون سال سوم دبیرستان توی کنکور دانشگاه آزاد رشته مهندسی کشاورزی قبول شده بود و این قبولی تقریبا نهایت استعداد حامد بود. براش رزرو کرده بودند، دیپلم که گرفت مستقیم بره دانشگاه و خانواده را سرفراز کنه. سال بعدش که موقع انتخاب رشته کنکور دانشگاه آزاد شد حامد گفت حالا چه کار کنم و از این حرفا که ما پیشنهاد دادیم بزن تنکابن رشته پزشکی! هم مسافرت می‎ریم هم بالاخره یه روزی می‌تونی ادعا کنی که برای پزشک شدن آماده بودی ولی سد کنکور مانع شد. خودم این‌قدر ادعا داشتم که دانشگاه آزاد در حد من نیست که کلا امتحان ندادم.(سال بعدش امتحان دادم و رفتم! داستانش و بعدا تعریف می‌کنم)
بالاخره من و حامد و رمضان نشستیم توی هیوندایی مشکی و زدیم به جاده، صبح پنجشنبه. سرخوش و شاد به سوی دو روز عشق و حال در سن 18 سالگی. دوست دختر من هم با خانواده رفته بود متل قو. ما حدود ظهر رسیدم متل قو و من خوش‌خیال فکر می‌کردم میشه پیداشون کرد.(موبایل نبود) تا شب توی متل قو چرخ چرخ زدیم و ماشین بازی کردیم ولی ندیدیمشون و شب شد. دوباره زدیم به جاده که صبح نزدیک تنکابن باشیم. دیروقت شده بود که رسیدیم و فکر اقتصادی کردیم که ویلا نگیریم و همین کنار دریا با پشه‌ها بخوابیم. طرح سالم سازی دریا پیدا کردیم و تصمیم گرفتیم با یک زیرانداز و یک پتو به صبح برسیم. نصف شب هم رد شده بود که جا انداختیم و لش کرده بودیم که دیدیم کنارمون یک پیکان هست و چهار تا پسر جوان مشغول عرق و جوج و دوغ. کلاسیک اندر کلاسیک. مست بودن و مشتی‌گریشون گل کرد و به ما تعارف کردند و ما هم از خدا خواسته بهشون ملحق شدیم و لیوان لیوان برامون عرق ریختن و مزه بازی و کله‌ها گرم گرم. بگو و بخند و برقص و شوخی برقرار بود که حدودای ساعت 2 دیدیم نه اینا خیلی مستن و شوخی‌ها داره جدی میشه و جای ما نیست. تشکر کردیم و بهونه کنکور فردا، فلنگ و بستیم سمت ماشین خودمون. ما که رفتیم تازه دعوای اینا شروع شد و زدن به تیپ و تاپ هم و هر چی ظرف و لیوان بود شکستن و پرت کردند. گاهی دو نفر باهم گلاویز بودن و دو نفر جدا می‌کردن، گاهی هم 4 نفری داشتن همو می‌زدند. ما هم کله‌ها زیر صندلی ماشین و فقط می‌خندیدیم. نیم ساعتی فیلم هندی دیدیم تا بالاخره آروم یا خسته شدن. رمضان کوچولوتر بود و توی ماشین خوابید. من و حامد هم بیرون با یک پتو تا صبح لرزیدیم و پشه پروندیم. دو سه ساعتی خوابیدیم که هوا روشن شد و با صدای مسافرها و ماشین بیدار شدیم. ساعت 6 بود و وقت داشتیم. رفتیم دستشویی و چایی و صبحونه زدیم و سبک شدیم تا آقای دکتر را برسونیم به آزمون پزشکیش. چشم‌هامون که باز شد یک ماشین رنو5 سبز کمرنگ پلاک رشت دیدیم که کاپوت را داده بالا و یک زن و دختر کنارش ایستادن. ما هم فردین بازیمون گل کرد و رفتیم جلو که چه کمکی می‌تونیم بکنیم و از این حرفا. مدیونید فکر کنید که اگه سبیل بودن نمیرفتیم. ماشین جوش آورده بود. آب آوردیم و رادیاتور پر کردیم و از اون‌جایی که ماشین من هم رنو5 بود یک هواگیری اساسی کردم و استارت زدیم و آمپر اومد پایین و ما هم در این احساس که آپولو هوا کردیم. تشکر کردن و داشتیم می‌رفتیم که دیدیم آب از زیر ماشین راه افتاده.کله‌ها رفت تو موتور و بله، واترپمپ ماشین نشتی داره. آچار و پیچ‌گوشتی انداختیم الکی و چند جا را مثلا سفت کردیم که نشد که نشد. حتی گل مالیدیم که مثلا تا تعمیرگاه برسه که اونم نشد. حامد داشت دیرش میشد و دختر اون خانوم هم برای کنکور اومده بود. همه نشستیم توی هیوندایی و حامد و دختره را رسوندیم حوزه امتحانیشون. رفتیم دنبال مکانیک. صبح جمعه توی شهرستان که تو روزه معمولیش هم اون ساعت خوابن. بالاخره یکی را پیدا کردیم که راضی شد بیاد بالای سر ماشین. گفت این واترپمپ تعمیر نمیشه و باید تعویض بشه. گفتیم خوب تعویض کن. گفت من ندارم و فلانی داره و فلانی مغازه‌اش بسته است. بهش زنگ زد و فلانی گفت بیایید فلان جا خونه‌ام تا بهتون بدم. حالا خونه‌اش کجاست؟ شهر بعدی تنکابن. ما هم بی‌کار تا امتحان حامد تموم بشه، گفتیم این ماموریت را تموم کنیم. من و رمضان و خانومه رفتیم تا خونه فلانی و واترپمپ را گرفتیم و برگشتیم به سمت تنکابن. قبل تنکابن یک پاسگاه بود و ایست بازرسی و ما را نگه داشتن. دو تا جوان 18 ساله با یک خانوم 35-40 ساله که عقب نشسته بود. مدارک را بررسی کرد و رسید به از کجا می‌آیید و به کجا می‌روید و این‌جا چه کار می‌کنید و تا بالاخره به اینجا که این خانوم چه نسبتی با شما داره؟ ما هم با اطمینان به خودمون که الان کاپ بازی جوانمردانه را به ما میدن داستان را تعریف کردیم. سربازه گفت بیایید پایین. اومدیم پایین و همه جای ماشین را ریخت بیرون و گشت. به جز پتو و زیرانداز هیچی نداشتیم. شاید تنها باری بود که ما رو گرفته بودن و هیچ خلافی نداشتیم و نکرده بودیم. هر کدوممون را کشیدن یک طرف و شروع کردن به سوال پرسیدن تا تناقض پیدا کنن تو حرفامون. ما هم که چیزی برای مخفی کردن نداشتیم و جواب می‌دادیم و باز هم قانع نشدن که چرا ما افتادیم شهر به شهر که ماشین این خانوم را محض رضای پوریای ولی تعمیر کنیم. داشت اوضاع بیخ پیدا می‌کرد و اینا ول کن نبودند.افسره اومد و به خانومه گفت زنگ بزن به شوهرت. خانومه گفت شوهر من جانبازه و همین‌جوری هم از وقتی از رشت راه افتادیم کلی نگران ما بوده و نمی‌خوام بیشتر اضطراب بگیره. افسره بیشتر شک کرد و الا به الله که باید زنگ بزنی و مشکوکید و بازداشتید. من و رمضان هاج و واج مونده بودیم که چه بلایی داره سرمون میاد. هیچ حرفی نمی‌زدیم، اصلا نمی‌دونستیم چی باید بگیم. خمار از مشروب و کم خوابی دیشب کنار دیوار نشسته بودیم. سربازه هم هی میومد میگفت راستش و بگید من کاری می‌کنم با شما کاری نداشته باشن!
بالاخره خانومه زنگ زد به شوهرش و براش توضیح داد و افسره باهاش حرف زد. خانومه اومد سمت ما و عذرخواهی و از این حرفا. یک ربع بعدش دیدیم رییس پاسگاه اومد و از خانومه عذرخواهی و ببخشید این‌جوری شد و معطل شدید و سو تفاهم شده. ما هم تخمش. شوهر خانومه به یکی از دوستاش زنگ زده بود و اون به رییس پاسگاه. بالاخره بعد یک ساعت ما را ول کردن. نشستیم تو ماشین و به سمت تنکابن و رنو5. همه ساکت. توی آیینه یک لحظه دیدم که خانومه داره آروم آروم اشک می‌ریزه. انگاری آسمون اومده پایین و داره ما رو له میکنه. اوج استیصال و درماندگی و شکستن را توی چشماش دیدم. حتی نمی‌تونست داد بزنه و بلند گریه کنه و خودش را کمی سبک کنه. زنی که شوهرش برای این وطن جنگیده و جونش را گذاشته کف دستش و روی ویلچر برگشته پیش خانوادش. زنی که دست دخترش را گرفته و با یک رنوی قدیمی از رشت راه افتاده تا دخترش کنکور بده و آینده بهتری داشته باشه. زنی که بهش تهمت روسپیگری زده بودند و جلوی دو تا پسر همسن دخترش که اومده بودند کمکش کنند تحقیر شده بود. زنی که نمی‌تونست حتی داد بزنه و فریاد بزنه که من فقط یک مادرم نه محکوم. محکوم به این سرنوشت خودم و همسرم تو مملکتی که وجودمون را هر روز داریم ایثار می‌کنیم بدون هیچ توقع و صدایی.
هیچ حرفی توی ساعت بعد نزدیم. واترپمپ را دادیم و مکانیک ماشین را راه انداخت و تمام. یک تشکر و ببخشید از هر دو سمت که این‌جوری شد و پیش میاد. حتی جرات نداشتیم توی چشماش نگاه کنیم و شرمنده‌اش نباشیم و بگیم
که ما فقط یک ساعت همراه تو بودیم و گرفتاری‌هات و دیدیم. بگیم که تو فرشته‌ای و این ماییم خجل از این که هیچ کاری را نمی‌تونیم درست انجام بدیم. در حد تعمیر یک واترپمپ رنو5 
سبز کمرنگ پلاک رشت.
تمام.
پ ن: یحتمل در رشت ساعت 4 صبح. به دختر و همسرش از 
پشت پنجره نگاه میکنه. چقدر زود بزرگ شد و به کنکور رسید. آرزومه که تو این روز همراهشون باشم. به جز دعا روی این ویلچر کاری ازم برنمیاد. چرا من؟ برای بار میلیاردم. هر روز امتحان. حتما این خانواده پاداش بزرگتری است برای انجام وظیفه من. کی وقت کرد برام صبحانه درست کنه؟ نماز میخونه و روی همون ویلچر چشماش و می‌بنده. تلفن زنگ می‌خوره. تا به تلفن برسه هزارتا فکر میکنه. صدای خانومشه. یک لحظه آروم میشه. گوش میکنه و داغ میشه. فقط سعی میکنه درست جواب بده تا حداقل کمکی بکنه. کاش بیشتر اصرار کرده بودم که برادرم برسونتشون. فکر کن رزمنده. الان وقت این فکرها نیست. یاده حاجی میوفته. خیلی وقته باهاشون مراوده‌ای نداره. بعد این همه مدت بهش زنگ بزنم بگم این‌جوری شده و به خانومم کمک کن زودتر خلاص شه؟ اگه فکر مزخرف بکنه چی؟ مشکل خودشه. غرور و غیرت من ارزش اینو نداره که خانومم یک دقیقه بیشتر توی اون پاسگاه گرفتار باشه. سلام حاجی. بعدش به این فکر می‌کنه که تا وقتی این در باز بشه و فرشته‌هاشو دوباره ببینه هر ثانیه چند ساعت طول میکشه.

۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود /  زیر گنبد کبود، بدقلق نشسته بود

یکی بود یکی نبود / کاش بودن بود، نبودن نبود

یکی بود یکی نبود / نادر بود، سیمین نبود

یکی بود یکی نبود / دوران خوبی بود، موبایل نبود

یکی بود، یکی نبود / To be or not to be

یکی بود یکی نبود / آقا گرگه عاشق شنل قرمزی بود

یکی بود یکی نبود / کاش اول قصه‌ها نبود

یکی بود یکی نبود / دو تا بود، سه تا نبود

یکی بود یکی نبود / کاش دنیا واسه همه یکی بود

یکی بود یکی نبود / کاش اونی که می‌خواستی بود

یکی بود یکی نبود / یکی همیشه یک بود

یکی بود یکی نبود / اون که یک بود، اما نبود

یکی بود یکی نبود / همون یکی هم که بود، نبود

یکی بود یکی نبود / بدقلق بود، اما بد نبود
  
https://twitter.com/Bad_ghelegh

۱۳۹۲ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

اتوبان صحیح را انتخاب کنید


اهل نیایش باشی به صدر می‌رسی

مرد همت باشی به حقانی ات می‌رسی

حکیم باشی به رسالت می‌رسی

 گرفتار یادگار ها باشی، به زندان (اوین)  می‌رسی

این بازی ادامه دارد

۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

بازی بازی با اسکار هم بازی


باز هم یک بازی فیس بوکی سینمایی به راه افتاده که  انتخاب‌های اسکاری امسال‌مان را بنویسیم. 
با این توضیح که نبراسکا و فیلومنا را هنوز ندیده‌ا‌م و برای قضاوت در مورد فیلم جاذبه حتما باید سه بعدی دیدش که من ندیدم.

این هم اسکارهای من:

بهترین بازیگر نقش اول مرد: متیو مک کوناهی برای Dallas Buyers Club
+ هر سال و هر ماه می‌توان به لئوناردو دی‌کاپریو و کریستین بیل یک اسکار داد.
 
بهترین بازیگر نقش اول زن: کیت بلانشت برای  Blue jasmine
+ نکته ماندگار فیلم وودی آلن همین بازی بلانشت است و گرنه اتوبوسی به نام هوس نسخه اورژینال این فیلم است.
 
بهترین بازیگر نقش مکمل مرد: جیرد لتو برای Dallas buyers club
+ دیپلم افتخار هم می‌رسد به جونا هیل. اما بازی جیرد لتو از آن نقش‌های اسکاربگیر است.
 
بهترین بازیگر نقش مکمل زن: لوپیتا نیونگ او برای 12 years a slave
+ اسکار علاقه به معرفی چهره‌های جدید دارد. جایزه گرفتنِ جنیفر لارنس و جولیا رابرتز چیزی به هنر سینما اضافه نمی‌کند. 
برای سالی هاوکینز هم همین نامزدی زیاد است. لوپیتا زیبا است.

بهترین فیلم‌نامه اقتباسی: ترنس وینتر برای  The wolf of wall street
+ به شکلی تابلو من طرفدار فیلم‌های استاد هستم. اما روش شرط نمی‎بندم.
 
بهترین فیلم‌نامه اریژینال: اسپایک جونز برای Her
+ این حداقل پاداش این فیلم فاخر است.

بهترین کارگردانی: مارتین اسکورسیزی برای Wolf of wall street
+ ندارد.

بهترین فیلم: American hustle یا 12 Years a slave
+ حدس می‌زنم. زیرا به فیلمی که رکورد کلمه فاک را شکسته است اسکار بهترین فیلم را نمی‌دهند.

دوست دارم یک اسکار من‌درآوردی بدهم به بهترین فیلم برای غروب‌های دلگیر جمعه و آن هم فیلمی نیست جز : About time
+ فیلم Gravity را دوست نداشتم اما مطمئنا در قسمت‌های فنی لایق اسکار گرفتن هست.
+ جای این چند فیلم هم به نظرم خالی است. Saving Mr Banks - Inside Llewyn Davis - The Great Beauty
 

۱۳۹۲ بهمن ۱۳, یکشنبه

او یک فرشته است



ساعت 6 از كارخونه مي‌زنم بيرون. واي كه هوا چقدر سرده. بخاري ماشين معمولا تا درب خروجي كارخونه گرم مي‌شه. اما امروز نه، تا اول اتوبان هنوز سرده. معيار ديگه زمان نيست. فاصله است و اي امان از اين فاصله ها. اگر ترافيك نباشه نيم ساعته مي‌رسم خونه، اما حتما هست. اگر 1 ساعت طول بکشه، من راضیم. موزيك شروع ميكنه و من هم خلسه رانندگي و غرق در توهم و فکرم پروانه می شود. 
 گروه آكولاد مي‌خونه و چون با حرفِ آ شروع ميشه هميشه اولين آهنگ انتخابی هست (هست يا است؟ با هم خيلي فرق مي‌كنه. ملالغتي زياد. يكيش خود من) دمت گرم و سرت خوش باد اي دانيال. آهنگ آخريت واقعا خوبه. بعد از جنايات و مكافات با آهنگ مهندس داشتي اذيتم مي‌كردي. به‌به به آزاده اتحاد. اولين بار اجراي هومن اژدري ديدمش. بك وكال بود. خوبتر مي‌نويسه و خوبتر هم مي‌خونه. خوش به حالش و حالش. راستي هومن چند سالشه؟ با فريدون فروغي مي‌خونده و خيلي قديم ها بند داشته و هميشه بوده و خوب مونده و خوب خونده.
موزيك مي‌خونه و من مي رونم و مي بافم. از كدام اتوبان برم؟ شيخ فضل الله خائن؟ از آزادگان برم؟ به ياد نادر مي‌افتم. افتخاري بود. قسمتي از خاطرات اسارتش را هيچ وقت تعريف نمي‌كرد. خيلي سخت بوده حتي تعريف كردنش. از كجا برم كه خلوت تر و بهينه باشه؟ مثلا صنايع خوندم و بهترين و كليدي‌ترين چيزي كه ياد گرفتم اينه كه راحت‌تر و بهينه توليد و زندگي كنم. اتوبان واقعي، همت بود و باكري. سينا حجازي موفرفري عالیه. 
كم كم برف ميشه و من و رانندگي و بخاري گرم و موزيك به راه. واقعا بايد دراتوبان همت، همت كرد. ترافيك شروع مي‌شه و من مي‌روم به لاين راست. به لاين قشر آسيب پذير و ماشين هاي عمومي بي طبقه كه در ترافيك معمولا بهتر حرکت می‌کنند. لاين چپ براي بي‌دردهاست كه اگه خلوت باشه با امکانتشون سريعتر مي‌تونند بروند. در زندگي اقتصاد براي راست است و انديشه براي چپ ها. 
كمرم درد مي‌كنه و كمي جابه جا مي‌شوم. آهنگ سياوش قميشي را رد مي‌كنم. به حرف هاي شهرام شپ پره فكر مي‌كنم. چرا اينها اين مدلي شدند؟ ما بزرگ شديم يا اينها كوچك شده‌اند؟ كاش هنوز با ريال فكر ميكردند نه به دلار!
ترافيك سنگين تر مي‌شود و من غرق در اين خزعبلات. به چمران مي‌رسم. مسير شمال و جنوب هر دو بسته و قفل. راستي لوا زند بعد از 3 ساعت رانندگي در يك جاده ناشناس آخرش به كجا رسيد؟ دارم به آخرين نوشته اش فكر مي‌كنم. واقعيت بود تا تجسم خلاق ذهنش و های. اگر لوا بود و همه راه ها بسته، چه كار مي‌كرد؟ فكر مي‌كنم و فكر مي‌كنم و كمي رانندگي و موزيك. لوا بهتره يا آيدا احدياني؟ دلم مي‌خواد بينشون مسابقه بزارم و ببينم كدوم برنده مي‌شه. 
بارسلون يا رئال مادريد؟ حق ريبري بود كه توپ طلا امسال را ببره. اين همه جام گرفته بود. به رونالدو مي‌گه اين يكي براي تو. من و مسي ديگه جا نداريم. فقط گريه نكن.  
كانادا يا امريكا؟ توييتر آيدا بهتر ولي اينستاگرام لوا جذاب و سنگين تر. بوق ماشين، افكارم جمع مي‌شه و ادامه اش نم‌يدم. گشتن نبود، نگرد نيست، جواب ندارد. بُمرانی داره با موزیک و گیتارش گوشم را بمباران می‌کنه. وبلاگشون را مي‌خونم. توييتر و اينستاگرام را فالو. فيسبوك هم. بر وزن اشعار مهران مديري . با اين شوخي كردم، ساختنش. شراگين و روزبه روزبهاني هم سوژه كم داشتن انگاري . روزبه عكاسه معلومه كه نبايد با يك طنزنويسِ رند، كل كل كنه. الان اگر شراگين بود مي‌گفت ببين لوا بيشتر لايك داره يا آيدا. قديم‌ها قشون كشي مي‌كردند الان استاد، نگران تعداد بيشتر فرندهاي روزبه است. انگار فقط اسم وحيد آنلاين غلط اندازه. ما همه آنلاين هستيم. مرسي كه خوب هستيد. با اينها زندگي م و پر! ميكنم . يه عمري به جاي اسمم، فرهاد صدام كردن.و من همچنان فكر مي‌كنم و مي‌رانم.
يك لندكروز مشكي مي خواد از من راه بگيره و بپيچه جلوم. بهش راه نمي‌دم. مي خواي زور بگي با اين هيكلت؟ شما كه اون بالا نشستي به خدات نزديكتري آيا؟ اگر پرايد بود راه مي‌دادم؟ رانندگي‌مون، برعكس زندگي مونه و عقده‌هاي روزمره را در خيابان خالي مي‌كنيم. تو زندگي و کار مجبوريم كه به بزرگترها و قوي ترها راه بديم و در خيلي جاها از حق‌مون بگذريم ولي اينجا نه . تلافي مي‌كنيم و گذشت نداريم و از مسيرمون به جد دفاع مي‌كنيم. ارضاي روحي مي‌شويم و به حس رضايت از خود مي‌رسيم با اين ويراژ دادن‌ها و راه ندادن‌ها. جبران مي‌كنيم و تخليه مي‌شويم.
پالت. نوستالژی. ک مثل گپل. پ مثل پسته، نباش خسته. ممنون آقای بنفش.
هيهات از اين ماشين هاي بزرگ و خارجي. اسم خارج كه مياد به مهدي سحرخيز فكر مي‌كنم. آره بخند. همين الان بخند. ببينم الان اگه اينجا بودي باز هم از اين حرف ها در مي‌كردي. واقعا دلم مي‌خواد گازش بگيرم يا با قندون بزنمش. مهدي جان تو خوبی و درست ميگي اما اينجا خارج است نه اونجا. خارج این‌جاست و ما خارج شديم از خيلي چيزها.
 این شما و این گروه دِ ویز. آخه کدوم ویز. اینجا همه راه ها قفل شده.
اصلا چرا من 206 دارم و ماشین دخترربا ندارم؟ چرا ماشينم را عوض نكردم؟ چرا سه سال پيش مي‌تونستم اما الان نه؟ چرا حساب بانكيم كم ميشه و زياد نميشه؟ يعني پيشرفت كجاست؟ اي تو روحت احمدی نژاد. چرا كارمند شدم؟ چرا فكر مي‌كردم بايد كار مهندسي بكنم و موندم تهران؟ اي تو روحت زندگي. اسم كارمند و معلومه که به خرس فكر مي‌كنم. نبايد توييترش را دنبال مي‌كردم. بايد فقط وبلاگش را مي‌خوندم و با بوته تمشك و كوه نوردي تصورش مي‌كردم. كارمند، كارمند است. حتي اگر دكتراي لوله داشته باشد.
رضا یزدانی داره داد میزنه. چه خبرته خوب! و من هم همچنان فكر مي‌كنم و كمي رانندگي. بيشتر از 1 ساعت است كه در راهم و هنوز خيلي مونده تا برسم. كمرم درد مي‌كنه و پاهام نيزهم. چرا اتومات ندارم؟ هر كي ماشين بالاي 50 ميليون بخره اما اتومات نباشه، جیگر است. 7 سال پيش كارخانه كلاچ سازي كار مي‌كردم. به زوايا و نيروهاي ديسك و صفحه فكر مي‌كنم. به كارگرها و مهندس‌هاي كارخونه. چقدر زود گذشت. اما ترافيك نمي‌گذره. مدرس را هم رد مي‌كنم. کو تا سلطنت آباد. ترافيك ديگه كاملا قفل ميشه و حركت نمي‌كنه. كششي به پاها و كمرم مي‌دهم . كسي خونه منتظرم نيست. اما دلم مي‌خواد زودتر برسم. احساس مي‌كنم زندگي‌ام داره در اين اتوبان‌ها، هدر ميره و باز هم فكر مي‌كنم و موزيك و خيال.
کتاب نگاهی به شاه روی صندلی بغلم هست. سبیل گذاشتم. توی آیینه به خودم نگاه می کنم. بیشتر دلم می خواست شبیه امید نعمتی بشم، اما انگار شبیه عباس میلانی شدم. باز خوبه شبیه فواد شمس نشدم. این آق بهمن چی شد؟
چه خوبه، از کلم باند و حبیب بدیری و فرآواز. چه خوبه. اخه کلم باند هم شد اسم گروه موسیقی؟ چرا نرفتم تئاترش را ببینم. نرفتن و فردا یکشنبه است. چرا امید بلاغتی را اد کردم؟ هر هفته برنامه متن خوانی داره. نزدیک خونه هم هست و من بسیار مشتاق شرکت. ولی نمی‌دونم چرا نمی‌رم. این نرفتن ها شده وجدان درد هر یکشنبه. فکر می‌کنم و حرص می خورم و کمی رانندگی.
یک موتوری هم داره برعکس اتوبان میاد. تعجب نداره که. در این مملکت اتمسفر به گونه ای شده که اگر مخالف جریان عامه حرکت کنی و نظر بدی به احتمال زیاد در آینده روسفید خواهی شد. همان فرمولی که مرضیه رسولی با قلمی شیوا دنبال می‌کنه. گرخواهی شوی رسوا، همرنگ جماعت شو. 
همچنان در همت در حال همت دادن هستم. کاش اهل نیایش بودم. می‌رسم به کنارگذر نزدیک سازمان تبلیغات اسلامی. نمی‌دونم چرا در این مملکت از هر وزارت خانه دو تا داریم. بنیاد مسکن و هزار تا سازمان دیگه که کار موازی با وزارت خونه‌ها می‌کنه. همه چی که دستته دیگه. اونم یک دست. چرا اینهمه تشکیلات موازی؟ می‌پیچم و بالاخره میزنم دنده 2. کمی گاز و اوه اوه. شش لاین ماشین باید به دو لاین تبدیل بشه. دیگر قفل نیست. کلید است. مچکریم. فاصله با ماشین جلویی 5 سانت. با چپ و راست 7 سانت و عقب هیچ. چسبونده درم. اگر کمی شل بجنبی ماشین عقبی با عمه‌ات صحبت‌ها داره. اما یک دفعه اتفاقی افتاد. ضربان فکرم مستقیم شد. مثل ضربان قلب ماندلا. صاف و بدون نوسان. کوک شدم و انگار به نیروانا رسیدم. نه صدای بوق می‌شنوم نه توجهی به سانتیمترها. فکر هم نمی‌بافم. انگار بچه شدم و دارم با موهای خاله ام بازی می‌کنم. لالایی کودکانه. شهرزاد بهشتیان فرشته است. #تکه‌های‌روز


پ. نوشت: امروز اومدم کاشان ماموریت. راننده همش فحش به اینها که عوارض میگیرن، چرا به جاده برفی رسیدگی نمی‌کنند و این‌همه تصادف. بهش گفتم که کروبی تازه اومده به حصر خانگی ! راننده #بخند

۱۳۹۲ بهمن ۱۲, شنبه

هیچ احساسی ندارم

امروز از خامنه ای می پرسند که چه احساسی داری?
میگه : خیلی !
بعد یک سری پیدا میشن که میگن صداقت خمینی چند تا لایک داره
‫#‏هیچی‬

۱۳۹۲ بهمن ۱۰, پنجشنبه

سی گاری

فکر می کنم از لذت های کشیدن این باشه که همون موقع می بینید که دارید چیزی را آتیش می زنید و نابود می کنید